آینازآیناز، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

آیناز گلی

روزهای پاییزی

با سلام این روزها آیناز دیگه با درس و مدرسه مشغوله کلی شعر یاد گرفته چند سوره قران یاد گرفته نوشتن اعداد و الفبای فارسی رنگ آمیزی و کاردستی حسابی مشغوله بعضی وقتا که از مدرسه میاد نق میزنه اخلاقشم یه جورایی یه دنده تر شده تازگی ها هم چشم و هم چشمیش داره شکوفا میشه ولی دخترم خیلی عاقله با حرف قانع میشه دوست ندارم کلا از این اخلاقها پیدا کنه معلمش ازش راضی هست محرم خونه مامان جون بودیم حسابی با مامان جون تو عزاداری ها شرکت کرد معلمشون گفته بود عروسک کاغذی درست کنن منم که زیاد سلیقه ندارم با همکاری خود آیناز این عروسک رو ساختیم از اول مهر تا الان فقط یه بار با معین اینا پارک جزیره رفتیم برات برنا...
12 آذر 1393

اولین روز مدرسه

روز دوشنبه جشن غنچه ها بود اولین روزی بود که دختر گلم قدم به مدرسه می گذاشت  ان شالله قدم های ثابت و محکمی توی تحصیل برداری   صبح که دختر گلی به خاطر اینکه شب قبلش مهمون  داشتیم و تا دیر وقت بیدار بود به سختی بیدار شد  و دوباره رفت تو هال گرفت خوابید منم به زور فلاش دوربین بلندش کردم اینم به روایت تصویر بعدش که بیدار شد صبحانه اش رو که خورد تازه سرحال شد و حس عکس گرفتنش اومده بود روپوشش رو که پوشید گلش رو گرفت و می گفت ازم عکس بگیر اینم به روایت تصویر   بعد رفتیم سراغ ایلیا که اولین روز مدرسه آجیش رو همراهی ش کنه آخه کسی نداریم که بیاد پیش ایلیا یا ایلیا رو بذارم پیشش اونم به زور بیدار...
7 مهر 1393

سخنی با دخترم

آیناز من الان 5 سال و هفت ماهشه به خاطر اینکه  چند روز دیگه  مدرسه میره چند تا حرف مادرانه برا دختر گلم می نویسم که چند سال دیگه بزرگتر شد باسواد شد بخونه و این حرفا رو سر لوحه زندگیش بذاره چه باشم چه نباشم. و اما آینازم همیشه  و همه جا حواست به بالا سرت باشه همیشه سرت رو بالا بگیر چون خدایی بالا سرمونه که ناظر همه کارامونه همیشه نخواه که خودت رو به دیگران ثابت کنی نه پیگیر این باش که ببینی برداشت بقیه از تو چیه و هیچ وقت تلاش نکن که باورت کنن بلکه خودت باش و از خودتی که هستی لذت ببر و زندگی کن ختم کلام عزیزم برا خودت زندگی کن نه برای مردم و از اون چیزی که هستی نهایت لذت رو ببر مطمئن باش یکی الان آرزوشه جای تو با...
26 شهريور 1393

دلتنگی های مامان

سلام دختر گل مامان نزدیک مهر هستیم و شروع سال تحصیلی، آیناز من دیگه بزرگ شده پیش دبستانی می خواد بره مامانش دلتنگ شده واسه دخترش واسه بچگی هاش انگار دیروز بود شب با کلی کلنجار 2 و 3 شب بزور می خوابید یادش بخیر آدم گاهی دلش واسه سختی ها هم تنگ میشه آینازم! زود بزرگ میشی و من همینجوری دلتنگ تر بچگی هات میشم چند سال دیگه اگه عمری باشه دلتنگ غروب های تابستونی که تو ایلیا رو پارک میبردم میشم دلتنگ روزایی میشیم که بازار میرفتیم بهونه میگرفتی نق میزدی هر چیزی میدی می خواستی برات بخرم منم برا ساکت کردنت بستنی می خریدم و تو هم راحت و بی خیال بستنی می خوردی و دست و صورت و لباس کثیف میکردی لذت می بردی و بابایی حرص می خوره  به وضعی...
24 شهريور 1393

بهترین خواهر دنیا

آیناز خیلی ایلیا رو دوست داره،یه جوری قربون صدقه اش می ره آدم خنده اش میگیره بهش میگه قربونت بشم نفسم رحمتم جرات ندارم سر ایلیا داد بزنم یا بهش بگم نکن فوری اعتراض آیناز بلند میشه چند تا عکس میذارم که حکایت ازدوست داشتن آیناز میکنه بعضی وقتا هم میشین با هم بازی میکنه و شروع میکنن به داد و بیداد و مو کشیدن و خنده و جیغ هفته گذشته آیناز رو پارک بردیم همه وسیله ها رو بازی کرد انرژیش رو به اندازه 1 هفته تخلیه کرد از بس بپر بپر کرد فرداش تا ظهر خواب بود   ...
26 مرداد 1393

این روزها

 با سلام خیلی دیر اومدم وب آیناز رو آپدیت کنم آخه با وجود آیناز و شیطنت هاش و ایلیا و کارها دیگه نمیرسم تقریبا ماه گذشته اندیمشک رفتیم دندونپزشکی برا آیناز، آخه مشکل من اینجا اینه که کسی نیست بمونه پیش ایلیا ولی اندیمشک میذارمش پیش مامانم با خیال راحت میرم آیناز خیلی همکاری کرد ولی بیشتر به خاطر جایزه ای که خانم دکتر بهش میداد یادم رفت تو مطب ازش عکس بگیرم اینجا هم دو تایی شون بدون من رفتن خونه عمو ولی   این روزها آیناز با دوستاش دانیال و ماهان سرگرم هستن خونه همدیگه می رن و ریخت و پاش هاشون منم که باباش رو مجبور کرد براش لباس استقلال رو بخره مگه دیگه درش میاره حالا قراره یه دست به قول خودش آتشی هم بخره   ...
15 تير 1393

اولین پارک 93

هفته گذشته آیناز گلی رو به خاطر اینکه دختر ماهی شده کمک مامان میکنه جایزه پارک بردیم تمام وسیله ها رو سوار شد ماشین هم با ، بابایی سوار شد چون سرعت داشتن عکساش جالب نشدن   ...
10 ارديبهشت 1393

عروسی

20 فروردین عروسی یکی از اقوام بابایی بود، آیناز خانم از بس نوشابه خورده بود لباش زرد شدن اینم آیناز که چقدر بازیگوشی کرد بهم ریخته ویونس پسر عموی آیناز با کت و شلوار دامادی   ...
10 ارديبهشت 1393

سیزده به در

امسال سیزده به در قصد بیرون رفتن نداشتم اونم به خاطر ایلیا چون سرما خورده بود زن عمو آرزو از 6 صبح بیدار شده بود به آشپزی قرار بود آیناز و بابایی به همراه بقیه برن بیرون ولی بارون از ساعت 9 صبح شروع شد و تقریبا خوزستانی ها رو خونه نشین کرد عصری که بارون بند اومد برا چند ساعتی عمو ولی و زن عمو و یونس آیناز رو با خودشون بردن هواخوری تاج العارفین رفته بودن بچه ها با وسیله ها بازی کردن عکس ها  با گوشی زن عمو هست       ...
24 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیناز گلی می باشد